- آه آقا شما هستید؟
- منم بانو سلام. همسرت در خانه است؟
- مثل بیشتر اوقات. در خانه و گرم قرائت قرآن.
- مینشینم تا بیرون بیاید.
- بیرون نخواهد آمد مگر آنکه بیاوریمش امیر. بفرمایید. من رسم بازآوردنش را میدانم.
- آقا کمی آب گرم صدایتان را باز میکند. آقا میشنوید؟ صدایم را میشنوید؟
ملا سر از قرآن برمیدارد.[ از قرار در حال تلاوت قرآن با صدای بلند است]
- ناشنوا که نیستم بانو. چه شده؟ باز مشکلی پیش آمده؟
- خیر آقا، داماد شاه اینجا ست!
- آه خدای من! چه مدت است که به انتظار نگهاش داشتهای بانو؟
- دیری نیست. لب حوض با ماهیان گفتوگو میکند.
- بهتر بود با گربهها گفتوگو میکرد تا اینگونه در کمین ماهیان مظلوم بنشیند.
- سلام شیخنا! بزرگی کردهای که به کلبه کوچک ما پا نهادهای.
- بزرگی میکنی که رخصت ورودمان میدهی ملا.
- شما را امر مهمی باید از کاخ به کوخ آورده باشد امیر. بفرمایید.
- امری نیست. خواهشی ست. همچنان که در کلام زهرآجین تو زهری نیست؛ کوزه عسلی ست. از خواهش من نیز شاید که با خبر باشی؛ چرا که خود میدانی آن راه که در پیش گرفته بودی، لاجرم به این منزل هم میرسید که البته رسید. و به منازلی ناآسودهتر برای زیستن نیز خواهد رسید – در پناه حق و در راه حق.
- بفرمایید.
– مرشد اعظم، شاهعباس، شما را به دربار فراخوانده است.
- آیا مصلحت هست که بپرسم به چه جهت شاه مرا فراخوانده است حضرت میرداماد؟
- به جهت مواجهه با چندین زاهد و فقیه که مدتهاست تو را به بدعت و حتی کفر متهم کردهاند و میکنند و جار بر سر بازار میزنند.
- مگر حضرت میرداماد پیوسته در محضر شاه نیست تا به عرض برسانند که ما مبرای از این تهمتها هستیم؟
- شاه مایلاند که شما شخصا و راسا خویشتن را مبرا کنید.
- به دربار آمدن دلم را به درد میآورد؛ اما به فرمان شما میآیم.
آنچه ابتدای این اپیزود، یعنی اپیزود چهارم پادکست دیگرینامه خواندید، صحنهای بود از رمان مردی در تبعید ابدی به نوشته نادر ابراهیمی که در تمجید از دگراندیشی ملاصدرا در عصر حاکمیت شاهعباس صفوی نوشته شده است.
در مجموعه پادکستهای «دیگرینامه»، راجع به «دیگری» حرف میزنیم. راجعبه تمامی آنها که از ما نیستند و دقیقا بههمین طریق، در شکلدادن به هویت ما نقش مهمی ایفا میکنند. اگرچه بین ما و آن دیگریها رابطه پیچیدهای از مهروکین، خشم و همدلی و زندگی و مرگ در جریان باشد.
در اپیزود چهارم، با نام «دگرباشان دیروز، خودیهای امروز»، به رسمیتیافتن مذهب شیعه در ایران میپردازیم.
در اپیزود قبل، به جریانهای مختلف شیعه اشاره کردیم که با نامهایی مثل اسماعیلی، قرمطی، فاطمی و علوی در تاریخ مشهور بودند. به زمانی که ناصرخسرو با ستایش و تحسین از حکومت قرمطیهای لحساء در بحرین یاد میکرد و در نهان، دور از چشم دولتهای وقت ایرانی، فاطمی شده بود.
در این اپیزود به تغییر سیاست هویتی دولتهای ایرانی میپردازیم که طبیعتا تعریف «راستکیشی» و «کژاندیشی»، خودی و غیرخودی را تغییر داد و کسانی را که نمیتوانستند در چارچوبهای تعیینشده فکر کنند و یا در مراعات مناسبات قدرت، بیپروا بودند، در خطر انداخت.
ملاصدرا، در هفدهم مهرماه سال ۹۵۰ خورشیدی معادل ۱۵۷۱ میلادی در محله قوام شیراز به دنیا آمد. علیرغم اینکه شیعه دوازدهامامی بود، و به درجه اجتهاد در فقه رسیده بود، به علت پارهای عقاید متفاوت با فقهای شیعی که دست بالا را در مناسبات قدرت پیدا کرده بودند، به بدعت متهم شد. استادان او شیخبهایی، میرداماد ملقب به معلم ثالث، و میرفندرسکی، همگی از علمای مشهور و نزدیک به دربار صفوی بودند اما نتوانستند جلوی تبعید او را به روستای دورافتادهای در قم بگیرند.
به لحاظ فلسفی، ملاصدرا بنیانگذار قسمی فلسفه است که خود، آن را «حکمت متعالیه» نامید و در حقیقت جمعی از اندیشههای اشراقی و عارفانه و مواضع ارسطویی در فلسفه عقلی بود که حکمت مشایی نامیده میشد. او در اواخر عمر، با کمک دوستان ذینفوذش از تبعید درآمد و به مدرسه خان در شیراز برای تدریس دعوت شد.
شاهاسماعیل صفوی و سیاست هویتی
شاهاسماعیل صفوی، فرزند شیخحیدر، و مارتا، یا عالمشاهبیگم، در ۸۹۲ هجری قمری احتمالا در اردبیل متولد شد. پدرش، شیخحیدر، یک شیخ صوفی فوقالعاده محبوب بود با پیروان جاننثار. او این محبوبیت را تا حد زیادی مدیون پدرش، شیخجنید، بود که شیعیان صوفیمسلک هوادارش، او را «صاحب سجاده ولایت»، «مرشد کامل» و حتی تجسم خداوند میدانستند. وجود رهبران فرهمند یا کاریزماتیک، از خصوصیات مشترک اغلب فرقههای شیعه بوده که «غُلات» نامیده میشدهاند.
در اپیزود قبل دیدیم که چطور ابوسعید بنیانگذار حکومت قرمطیان در لحساء، حتی احکام روزه و نماز را نسخ کرده، و خود را مرجع تاموتمام پیروانش قرار داده بود. دیدیم که حتی جانشین او، ابوطاهر جنابی این قدرت را داشت که به کعبه حمله کند و سنگ حجرالاسود را با خود به لحساء بیاورد.
شیخجنید، پدربزرگ شاهاسماعیل هم، رهبر فرهمند صوفیان شیعهمذهب بود که حضور خودش و یاران متعصبش، برای هر دولتی یک خطر بزرگ محسوب میشد. شیخجنید در سال ۸۶۴ هجری قمری در جنگ با شروانشاه کشته شد؛ چون شروانشاه نمیخواست مخاطره حضور او و یارانش را در سرزمین خود بپذیرد. این اتفاق ۲۸ سال پیش از تولد شاهاسماعیل، یعنی نوه شیخجنید رخ داد. اما نام واقعی مادر شاهاسماعیل که او را عالمشاهبیگم هم مینامیدند، مارتا بود. مارتا دختری بود با تبار مسیحی؛ حاصل ازدواج اوزون حسن، سلطان مقتدر سلسله آققویونلوها، با تئودورا (Theodora)، ملقب به دسپیناخاتون، (despina) دختر امپراطور ترابوزان.
در وهله اول خیلی عجیب به نظر میرسد که بنیانگذار یک حکومت اسلامی و مشخصا شیعی در ایران که مذهب شیعه را به مذهب رسمی تمامی ایرانیان بدل کرد، از سمت مادر، تبار مسیحی داشته است. در تاریخ آوردهاند که مادربزرگ مادری شاهاسماعیل، یعنی دسپیناخاتون به این شرط با ازدواج با اوزون حسن موافقت کرد که دین خود را حفظ کند و حتی با خود کشیش و چند موعظهگر به ایران آورد و کلیسای خودش را بنا کرد. ازدواج او با اوزون حسن، یک ازدواج سیاسی بود؛ اوزون حسن اگرچه خود فرمانروایی مسلمان بود، اما احتیاج داشت تا از پیشروی ترکان عثمانی جلوگیری کند و از همینرو وارد اتحادیهای از دولتهای مسیحی شده بود که امپراطور وقت ترابوزان، یعنی پدر دسپینا، یکی از اعضای آن بود.
دوره پاپنیکلاسپنجم بود. این پاپ مقتدر به جهت صدور فرمانی که بعدها آموزه اکتشاف نامیده شد، مشهور است. این فرمان به پادشاهیهای پرتغالی و اسپانیولی اجازه فتح سرزمینهای تازهکشفشده را در قاره آمریکا میداد. اما این مقام علیرتبه مسیحی که قدرتش کم از قدرت پادشاهیهای اروپایی نبود، از سقوط امپراتوری روم شرقی به وحشت افتاده بود. قسطنطنیه، یا استانبول امروزی که پایتخت امپراتوری روم شرقی بود، توسط سلطانمحمدفاتح، سلطان مقتدر عثمانی، فتح شده و از حیطه نفوذ مسیحیت به کلی خارج شده بود. اوزون حسن اگرچه نتوانست در نهایت ترابوزان، یعنی سرزمین آبا و اجدادی همسرش را حفظ کند، اما با درخواست تسلیحات جدید از دولت ونیز که مبتنی بر فنآوری جدید باروت و توپخانه بود، و مساعدت پاپنیکلاسپنجم، خود را در برابر عثمانیان تقویت میکرد.
در چنین اوضاع و احوالی بود که اسماعیل جوان بزرگ میشد. پدرش، شیخحیدر که او هم در حد تجسد خداوند، توسط صوفیان شیعه تندرو پرستیده میشد، زمانی در جنگ تیر خورد و کشته شد که اسماعیل یک سال سن داشت! بعد از مرگ شیخحیدر، چنانکه روش سلسلههای صوفی شیعه بود، فرزند ارشدش، علی مورد استقبال مریدان و فداییان قرار گرفت و با عنوان سلطانعلی جانشین شیخحیدر شد. علی، برادر بزرگتر اسماعیل، خود یک قدرت بالقوه بود. سلطان سلسله آققویونلوها که فرزند اوزون حسن، و جانشین او بود، وقتی خواست از نیروهای فدایی علی، موسوم به قزلباش، استفاده کند، او و اسماعیل را از زندانی در استخر فارس آزاد کرد. این سیاست کارساز شد و علی با قزلباشان تحت امرش با دشمنان سلطان جنگیدند و پیروز شدند. اما گفته شده است که علی در راه بازگشت به اردبیل، توسط خود سلطان به قتل رسید. اسماعیل در این زمان هفت ساله بود و به طور طبیعی جانشین برادر بزرگتر شد.
او از این زمان تا وقتی که شاه ایران شود و مذهب شیعه را رسمی اعلام کند، فقط هفت سال دیگر فاصله داشت!
- قربانت شویم دویست سیصد هزار خلق که در تبریز است، چهار دانگ آن همه سنیاند و از زمان حضرات تا حال این خطبه را کسی در تبریز برملا نخوانده و میترسیم مردم بگویند که پادشاه شیعه نمیخواهیم و نعوذباللّه اگر رعیت برگردند چه تدارک در این باب توان کرد.
- (شاهاسماعیل:) خدای عالم و حضرات ائمه معصومین همراه منند و من از هیچکس باک ندارم. بهتوفیق اللّهتعالی، اگر رعیت حرفی بگوید شمشیر میکشم و یک کس زنده نمیگذارم.»
آنچه شنیدید گفتوگوی مقربان درگاه شاهاسماعیل، درست شب پیش از تاجگذاری او و اعلان رسمی مذهب شیعه در تبریز است. به نقل از ادوارد براون در کتاب تاریخ ادبیات ایران از صفویه تا مشروطیت به ترجمه غلامرضا رشیدیاسمی.
نگرشهای سیاسی غالبا دیرپا هستند. این بهویژه در مورد آن دست جهتگیری سیاسی صادق است که به نحوی با هویت ما گره میخورد. هویت میتواند هویت دینی، ملی یا نژادی باشد. جهتگیریهای سیاسی ناشی از هویت، معمولا از اولین سالهای خودآگاهی اجتماعی، در همان اوایل نوجوانی پدیدار میشوند و در سالهای آتی در بهترین حالت، صیقل میخورند. به همین دلیل است که سیاستگذاریهای مبتنی بر هویت، تنشهای شدیدی را در یک جامعه به وجود میآورد. یک سیاست هویتی مشخص، معمولا هویتهای دیگر را به حاشیه میراند و برخی را تحت عنوان دشمن با خشونت حذف میکند. از اینرو است که تعیین یک دین به عنوان دین رسمی یک کشور، از مصادیق بارز سیاستگذاری هویتیست. اگر این سیاست، متضمن تغییر دین اتباع دولت، از طریق زور و اجبار باشد، قطعا از خشنترین سیاستها خواهد بود. چرا که تغییر هویت یک نسل، آن هم با زور، تنش شدیدی به افراد متعلق به گروههای هویتی دیگر، و در نتیجه به بدنه جامعه وارد میکند. گزارشها نشان میدهد که تغییر مذهب عموم مردم ایران از اسلام سنت عامه، به مذهب شیعه، منجر به خشونتهای شدید شده است.
اما همین اتفاق در پهنه فلات ایران، یعنی با ابعادی همین اندازه بزرگ، یکباردیگر هم در گذشتههایی کمی دورتر رخ داده بود. جمشید رشاسب چوکسی (Jamsheed Karshasp Choksy)، در کتاب ستیز و سازش، به روند مسلمان شدن مردم ایران بر اثر حملات پیوسته لشکر اسلام، که منجر به حاشیهنشین شدن زرتشتیان شد، به تفصیل میپردازد.
دین زرتشت یا ترجیحا «بهدینی»، در دوران شاهنشاهی ساسانی، تنها دین رایج در فلات ایران نبود. اما زرتشتیان گروه اجتماعی بالادستی محسوب میشدند. آنها در مناصب حساس و همینطور حاصلخیزترین سرزمینها به صورت جمعیتهای متراکم حضور داشتند. یکی از این مناصب حساس، مرزبانیها بود. توزیع جمعیتی زرتشتیان در اواخر شاهنشاهی ساسانی نشان میدهد که از عراق امروزی تا ترکمنستان امروزی، از ترکیه امروزی تا افغانستان امروزی، جمعیتهای زرتشتی با آتشکدههای بزرگ و توان اقتصادی بالا، حضور اجتماعی-سیاسی پررنگی را تجربه میکردند. اما بر اثر شکستهای نظامی ساسانیان، در مرحله اول زرتشتیان مجبور به پرداخت خراج یا مالیات ویژه به امرای مسلمان، در ازای حفظ هویت دینی خود شدند. در مرحله دوم امرای مسلمان که در یکصد سال اول عموما عرب بودند، با کوچاندن قبایل عرب به مناطق استراتژیک، مانند عراق و اصفهان و فارس، دست به تغییر ترکیب جمعیتی سرزمینهای ایرانی زدند. در نسلهای بعد بر اثر حاکمیت نظم جدیدی که برای هویت اسلامی ارزش ویژه قائل بود و بهدینان را به عنوان آتشپرست یا مجوس، در ردههای بعدی اولویت اداری قرار میداد، گرایش به تغییر هویت دینی در میان ایرانیان به وجود آمد.
در یکصد سال اول، جمعیت مغلوب که زرتشتیان بودند پس از شکستهای نظامی، علاوهبر خراج، ناچار از اهدای داوطلبانه بهترین زمینها و محلههای شهر به فاتحان میشدند تا هویت خود را حفظ کنند. چوکسی گزارش میکند که فاتحان مسلمان سده اول، جمعیت مغلوب را میان پرداخت خراج و یا مسلمانشدن، مختار میکردند. از این حیث، به نظر میرسد روش خشن شاهاسماعیل برای تغییر یکشبه هویت دینی مردم، برای نسل اول امرای عرب، اساسا عملی نبوده است. اما در سدههای بعد، زرتشتیان بیشتری احساس کردند که به لحاظ اجتماعی، یک گروه حاشیهایاند و آنها که میخواستند هویت دینی اجدادشان مانع رشد بیشتر نشود، داوطلب تغییر دین شدند. به این ترتیب، تعبیر «حاکمان مسلمان» از سده سوم و چهارم به بعد، دقیقتر از تعبیر «حاکمان عرب» است. چون بعضی از این حاکمان، ایرانیهای مسلمانشده بودند که نامشان بهویژه بهعنوان دیوانسالاران نظامهای سیاسی بعدی در تاریخ آمده است.
زمانی که بر اثر محوریت یافتن یک هویت دینی، هویتهای دیگر خود را در خطر زوال میبیند، شرایط اتحاد سیاسی با یکدیگر را بررسی میکنند. از نکات جالب در پژوهش چوکسی در کتاب ستیز و سازش اشاره به اتحاد زرتشتیان ایالتهای جنوبی دریای خزر با علویان به اصطلاح مرتد، یعنی همین شیعیان ادوار بعد، یا اتحاد زرتشتیان ناحیه ماوراءالنهر با ترکان آسیای میانه است تا مقابل لشکریان مهاجم مسلمان را بگیرند.
مولف کتاب ستیز و سازش توضیح میدهد که سه ایالت جنوبی دریای خزر، یعنی دیلم، طبرستان و هیرکانیا، که بهترتیب همان گیلان و مازندران و گرگان امروزی باشند، همواره، هویت دینی زرتشتی خود را تا حدی در تمایز با آنچه که نسخه رسمی دولت ساسانی بود تعریف کرده بودند. آنها که فرهنگ مقاومت را از قبل تمرین کرده بودند، در مواجهه با مهاجمان مسلمان، سرسختی بیشتری از خود نشان دادند و پیروزیهای نظامی موقتی را به دست آوردند. چوکسی مینویسد:
در دوران خلافت آخرین خلیفه اموی، مروان دوم، سربازان و ساکنان مسلمان، بار دیگر از مرکز ناحیه خزری بیرون رانده شدند. دیلمیان تا سده سوم هجری قمری، میتوانستند در امتداد ساحل غربی، تعرضات مکرر مسلمانان به سنگرهای خود را دفع کنند. بزرگان زرتشتی فقط گهگاه به خلفای عباسی مالیات میپرداختند و در عین حال، علویان مرتد را در مقابل فرمانروایان سنی یاری میکردند. تا چندین دهه توافق میان فاتحان عرب و اتباع ایرانی آنجا صورت نگرفت و حکومت اسلامی در حفظ سلطه بر این سه ایالت دچار زحمت بود.
حکومت اسلامی تعبیری ست که عموما به خلفای مستقر در بغداد اشاره میکند. این خلفا، پس از شکست علیبن ابیطالب از معاویه، تحت عنوان خلفای اموی و پس از آن، خلفای عباسی، عملا از قدرتی که در هویت اسلامی نهفته بود استفاده میکردند و خود متولی بسط و گسترش آن بودند. این خلفا طبیعتا میدانستند که شدیدترین مقاومتها در برابر پذیرش هویت اسلامی در کدام نواحی از سرزمینهای ایرانی صورت گرفته است.
علاوه بر ایالتهای جنوبی دریای خزر، بنا به گزارش چوکسی، زرتشتیان ماوراءالنهر هم بیشترین مقاومت را نشان دادند و در این مورد از اتحاد با ترکان بهرهمند شدند.
نویسنده کتاب ستیز و سازش مینویسد:
… اعراب تا سال ۵۷ هجری قمری گهگاه به بخارا حمله میکردند و چنانکه یک منبع محلی ادعا میکند در این زمان ملکه سغدی یا خاتون آنجا با پرداخت خراج به مسلمانان موافقت کرد. بعضی منابع عربی شرحی با خیالپردازی کمتر ارائه میدهند؛ بهاینترتیب که خاتون، نایبالسلطنه پسر خردسال خود بود و ازاینجهت قدرت را در دست داشت. در همان سال، سعیدبن عثمان، حاکم دیگر خراسان، به شهرهای سمرقند و ترمز در فاصلهای دورتر در سمت شرق حمله برد. اما اعراب نتوانستند هیچیک از این نقاط را نگه دارند. چون سغدیان که بسیاری از آنان زرتشتی بودند، به کمک طوایف ترک مهاجمان را دفع کردند.
شایان ذکر است که حسنک وزیر – که خلیفه بغداد در زمان سلطان محمود غزنوی، مصرانه خواهان تسلیم او بود – شاهزادهای سغدی بود. اتهام این اشرافزاده ایرانی مسلمانشده از نظر خلیفه، تعلقخاطر به یکی از فرقههای شیعه بود.
خلفای مستقر در بغداد را میتوان مسئول اصلی اعمال سیاست هویتی مسلمانسازی دانست. سیاستی که طی چند قرن، ابتدا با درخواست خراج به ازای حفظ هویت، و سپس با تغییر ترکیب جمعیتی و نهایتا با تغییر کامل مناسبات قدرت در حیات شهری، موفق به تغییر کیش ایرانیان شده بود. گفتنی ست که حکم عمر، خلیفه دوم، به سردار عرب حذیفهبن یمان عیسی، مبنی بر اینکه فتح هر قسمت از آذربایجان که میسر شود، [آن قسمت] متعلق به خود او خواهد بود، یادآور حکم پاپنیکلاسپنجم به پادشاهان پرتغالی و اسپانیولی ست. مبنیبر حکم پاپ که در مسیحیت به آموزه اکتشاف مشهور شد؛ هر سرزمینی که در قاره آمریکا تصرف شود، به شرط مسیحیشدن، متعلق به خود آن پادشاهان خواهد بود.
- [شیخ بهاءالدین عاملی:] عیبات این است که اسرار هویدا میکنی ملای جوان. و این صرفا به دلیل خامی توست نه پختگیات. به دلیل خودپرستی توست، نه سلامت و صداقتت. امشب در این گفتوگوی بسیار کوتاه، دوبار تا مرز انهدام رفتی و بازگشتی و اگر آن بزرگمرد بینهایت هوشمند – ملامحمد باقر را میگویم – به دادت نرسیده بود، آن مردک قدارهکش پیش در تالار بهانتظار ایستاده، حلقه دار را شادمانه با دستهای خود بر گردنت افکنده بود و داغ بر دلها نهاده بود. من دستکم، دوبار طناب دار را بر گردنت گرهخورده دیدم و گردنت را نرمنرمک، در حال بیرونشد از درون آن حلقه. با جان خود بازی میکنی ای پسر. با جان خود بازی میکنی.
- [ملاصدرا] مادرم میفرماید: «با جان خود بازی کن اما با ودیعهای که خداوند در این جان به امانت نهاده تا به دیگران بسپاری، بازی مکن.»
- خوشا به حالت که چنین مادری داری. مرا اگر مادری اینگونه بود، تمام عمر در خدمتش میماندم و به حضورش قناعت میکردم. آنچه او فرموده، سخن بزرگی ست. تو محق نیستی که خویشتن را به بازی بگیری. زیرا علم تو، بدون تو – تا زمانی که مدون نشده – علم نیست. و هنوز طفلی بیش نیستی و حق تدوین و تالیف این اعتقادات پراکنده را نداری. اما بدان که زاهدان ریایی و فقهای درباری تشنه خون عارفان راستین هستند و تشنه خون آنها که از کلامشان و رفتارشان بوی بدعت به مشام میرسد. در میان ایشان که امشب در محضر شاه بودند دوتن هستند که تا به حال چندین عارف بی ادعا را به دار آویختهاند و افتخارشان این است که صوفیکش لقب گرفتهاند. آن وقت، تو، کودک دبستانی، ندانسته، از وحدت وجود سخن میگویی و از زنده بودن جمیع موجودات عالم از کوه تا رود، دم میزنی و از اینکه خداوند، در ذرهذره همه موجودات، جاری ست و هر سنگ، بخشی از خدا را در خود دارد و علیالاصول بخشی از خداست و کل خدا. [کلافه میشود] پسر! آیا این درست است که تو را در آستانه شباب، به جرم صوفیگری به دار آویزند یا گردنت را بزنند و جهان اسلام را از برکت وجود آینده تو محروم کنند؟
- نه ای شیخ! درست نیست. و من هیچ نمیدانستم که در محضر این بزرگان درباری، چه باید گفت و چه نباید گفت.
- من خواستم که به تو بگویم و راه را از چاه نشانت بدهم. اما تو جاهلی و جسارت کردی و راه گفتارم را بستی و دلم را شکستی و کمجنبگی خویش را در یادگیری نشان دادی.
- جهالت کردم. جهالت کردم. عفو میطلبم و عهد میبندم که دیگر، تا زندهام چنین نکنم. [ملاصدرای جوان ناگهان به گریه افتاد. چون طفلان و دامن قبای مراد خویش را گرفت و پیوسته در میان گریه میگفت:] ببخش استاد. ببخش. نه به خاطر جان. که بهخاطر آن ودیعه ببخش.
آنچه خواندید از رمان مردی در تبعید ابدی اثر نادر ابراهیمی بود. صدرای جوان که در هجده سالگی در محضر شاهعباس، با علما گفتوگو میکند از ناحیه میرمحمدباقر استرآبادی، به لقب ملا مفتخر میشود. اما بیپروایی او در مجلس گفتوگو، موجب هراس دوستداران و نزدیکانش، از جمله استادش، بهاءالدین عاملی میشود. چنانکه شنیدید، بهاءالدین عاملی به او یادآوری میکند که در معرض اتهام بدعت است.
در اپیزود بعد از همین مجموعه تلاش خواهیم کرد ضمن پیگیری ماجراهای خونبار و غمانگیز دوران حکومت صفویه، به مفهوم بدعت، راستکیشی و کژاندیشی دینی بپردازیم.