- قربانت شویم دویست سیصدهزار خلق که در تبریز است، چهاردانگ آن همه سنیاند و از زمان حضرات تا حال این خطبه را کسی در تبریز برملا نخوانده و میترسیم مردم بگویند که پادشاه شیعه نمیخواهیم و نعوذباللّه اگر رعیت برگردند چه تدارک در این باب توان کرد.
- (شاهاسماعیل:) خدای عالم و حضرات ائمه معصومین همراه منند و من از هیچکس باک ندارم. بهتوفیق اللّهتعالی، اگر رعیت حرفی بگوید شمشیر میکشم و یک کس زنده نمیگذارم.
این بخشی از گفتوگوی مقربان درگاه شاهاسماعیل، شب پیش از تاجگذاری او و اعلان رسمی مذهب شیعه در تبریز بود. به نقل از ادوارد براون از کتاب تاریخ ادبیات ایران از صفویه تا مشروطیت و با ترجمه غلامرضا رشیدیاسمی.
در اپیزود پنجم دیگرینامه با نام «سیاست هویتی و دروغهای سیاسی» به مقوله تبلیغات سیاسی یا همان پروپاگاندا خواهیم پرداخت.
در این قسمت، ضمن تمرکز به حوادث دوران حکومت صفویه که طی آن هویت شیعی در ایران با حمایت دولتی به یک هویت مسلط و رسمی تبدیل شد، نشان میدهیم که چگونه در کنار خشونت عریان و کمسابقه در تاریخ بلند ایران، تبلیغات دروغین سیاسی هم به فرمان شاهان به کار گرفته شد، تا سیاست هویتی درپیشگرفتهشده، قرین توفیق شود.
اما اگر نخستین باری است که شونده پادکست ما هستید، خوب است برای معرفی بگوییم که در مجموعه پادکستهای دیگرینامه، ما راجع به «دیگری» حرف میزنیم. راجعبه تمامی آنها که از ما نیستند و دقیقا به همین طریق، در شکلدادن به هویت ما نقش مهمی ایفا میکنند. اگرچه بین ما و آن دیگریها رابطه پیچیدهای از مهروکین، خشم و همدلی، و زندگی و مرگ در جریان باشد.
پیشنهاد میکنیم اپیزودهای قبلی را در صفحات گفتوشنود دنبال کنید و منتظر اپیزودهای بعدی ما نیز باشید.
در اپیزود قبل گفته شد که اولین سرداران اسلام، پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی و بروز خلا قدرت در منطقه وسیعی که فلات ایران نامیده میشود، به حملات نظامی خود ادامه دادند؛ اما در مناطقی که فتح میکردند، جمعیت مغلوب را میان پرداخت خراج و تغییر دینوآیین مختار میکردند. بههمینعلت، روند حاشیهنشینشدن پیروان بهدینی، یعنی همان زرتشتیان که در اکثریت بودند، با کندی رخ داده است. ایرانیان زرتشتی، هر جا که میتوانستند مقاومت نظامی میکردند. آنجا که مغلوب میشدند، معمولا پرداخت خراج را میپذیرفتند. گزارشهای متعدد تاریخی حاکی از این است که جمعیت مغلوب، وقتی غیبت لشکر اسلام را میدید، مجددا شورش میکرد و از پرداخت خراج سرباز میزد. این کشمکشها که نهایتا چهره سرزمین ایران را تغییر داد و بهویژه آیین بهدینی را از اکثریت مقتدر، به اقلیتی ضعیف و آسیبپذیر تبدیل کرد، با این حال خشنترین نمونه تغییر دینوآیین مردم این سرزمین نبوده است.
آنچه از دوران شاهاسماعیل صفوی و تغییر آیین اکثریت سنیمذهب ایرانیان به مذهب شیعه میدانیم، روایتگر صحنههای فوقالعاده غیرانسانی و دهشتبار است. شاهاسماعیل مانند هر فاتحی، به مجرد پیروزی، دستور به انتقامگیری از دشمنان پدر خود، شیخحیدر، داد؛ بهطوریکه حتی مقابر آنها را نبش کرده و استخوانهای آنها را سوزاند. او همچنین گشتهای مسلحی را تاسیس کرد که مامور بودند در کوچه و خیابان بگردند، با صدای بلند مدح و ستایش امیرالمومنین را بگویند و خلفای اهل سنت را دشنام دهند. این ماموران مسلح را شاید بتوان به زبان امروزی، گروههای فشاری نامید که با ایجاد ترسووحشت، خواستههای خود را به اکثریت تحمیل میکنند. مردم شهرها مجبور بودهاند که گفتههای این جارچیان مسلح را تایید کرده و با گفتن «بیش باد» یا «کم مباد»، در لعن و نفرین «دشمنان اهل بیت» همراهی کنند. بعضی پژوهشگران نوشتهاند که اگر مردم در این کار همکاری نمیکردند، ماموران این گشت، که به گشت تبرائیان مشهور بود، حتی اجازه قتل آنها را داشتند.
اما از این وحشتناکتر، وجود واحدهای آدمخواری در لشکر رسمی شاهاسماعیل صفوی بود. قزلباشان که بدنه اصلی سپاهیان حکومت صفوی را میساختند، عمدتا قبایل ترکمن شیعیمذهب بودند که رابطه مریدی و مرادی با امرای خود داشتند. شاهاسماعیل در غلبه بر رقبای خود بهویژه مرهون جاننثاری، و درستتر بگوییم، وحشیگری فوقالعاده این قزلباشان بود. واحدهایی از این قزلباشان برای اثبات فرمانبری و جاننثاری خود، حتی آماده بودند که گوشت تن دشمنان شاه را بخورند. یکی از گزارشهای تاریخی از این آدمخواری آیینی مربوط به زمانی است که شاهاسماعیل در توافق و اتحاد با حکومت تیموریان، به سرکرده ازبکها به نام محمد شیبانی حمله کرد و موفق شد که او را شکست دهد. محمد شیبانی یا شیبکخان، سلطان ازبکها بود و موفق شده بود امرای تیموری را شکست داده، تا به هرات برسد و به همسایه شرقی قلمرو شاهاسماعیل صفوی تبدیل شود. او که خود سنیمذهب متعصبی بود، بر اثر حمله شاهاسماعیل صفوی، به قلعهای در مرو فرار کرد. اما نهایتا میان دو سپاه، جنگ خونینی در گرفت و شیبکخان که گویا در میان اجساد کشتهشدگان سپاهش، خود را مخفی کرده بود، زنده به دست قورچیان افتاد که همان محافظان مخصوص شاه بودند. مابقی داستان را از یک گزارش تاریخی بخوانید:
او را در زیر اجساد ازبکان کشتهشده یافتند؛ بیزخمی و جراحتی. در حال، سرش از تن جدا کردند و نزد نواب کامیاب همایون آوردند. وی پس از احضار سر، جسد پر حسد او را طلب داشت. تیغبندان درگاه، فیالحال جسد او را حاضر آوردند و قهرمان صفدر، سهضربت شمشیر بر شکمش زده، فرمود که [ای] قورچیان کثیرالاخلاص و ملازمان کثیرالاختصاص هرکس سر نواب همایون ما را دوست میدارد، از گوشت بدن این دشمن من قدری میل نماید. بر سر گوشت جسد آن ناپاک به نوعی ازدحام و هجوم عام شد که چند کس مجروح و زخمی گشتند و جمعی که دورتر بودند یک لقمه گوشت او را از جمعی که نزدیکتر بودند، به مبلغ کلی میخریدند و میخوردند. و گوشت خام و حرام، با خاک و خون آغشته را بر وجهی خوردند که بنگیان گرسنه محتاج در وقت در رسیدن کیف بنگ، و طغیان جوع، گوشت بره فربه بریان را چنان بهرغبت تناول ننمایند.
آنچه خواندید از کتاب تیموریان، ازبکها و صفویان اثر ماریا سوپه نقل شد.
«در تاریخ ایران کم خاندانی به اندازه صفویان نامدار است. این خاندان تاریخ ایران را برگردانیده و پادشاهان کاردانی همچون شاهاسماعیل و شاهتهماسب و شاهعباس از میان ایشان برخاسته. این خاندان از پانصدسال باز، به سیادت شناخته شده، و این تبار چندان استوار مینموده که کسی گمان دیگری نبرده، و سختترین بدخواهان آن خاندان دراینباره خردهگیری نیارستهاند. تاریخنویسان آنروزی عثمانی که جنگهای پیاپی ایران و عثمانی را در زمان صفویان نوشتهاند و به شیوه خود به بدزبانیهایی برخاستهاند، میتوان گفت تنها چیزی که از زخم زبان اینان آسوده مانده، همین تبار سیادت است که در این باره به خاموشی گراییدهاند.
از این سو، در ایران همگی کسانی که تاریخ صفویان را نوشتهاند، ایشان را به سیادت ستوده، پیش از هر سخنی، به شمردن پدران شیخصفی پرداخته، ریشه او را به موسیالکاظم رسانیدهاند، و تا آنجا که ما جستهایم و میدانیم کسی را از ایشان گمان دیگری به اندیشه نرسیده و آن را از راستترین تبارها شناختهاند. این هم میدانیم که سیادت یکی از افزارهاییست که خاندان صفوی برای پیشرفت کار خود داشتهاند و از این سود بسیار جستهاند. در آن زمان به سیادت ارج بسیار گزارده میشد و مردم سیدان را بسیار گرامی میداشتهاند؛ آن دلبستگی که ایرانیان به خاندان صفوی میداشتهاند و بیگمان یکی از شوندهای آن این تبار سیادت میبوده.
با همه اینها من چون پارسال درباره زبان آذری، یا زبان باستان آذربایجان، جستجو میکردم و از بهر دوبیتیهایی که شیخصفی، نیای بزرگ صفویان، با آن زبان سروده، تاریخچه زندگانی او را میجستم، ناگهان به این برخوردم که شیخصفی در زمان خود سید نمیبوده؛ به این معنی که نه کسی او را به سیدی میشناخته و نه او چنین تباری به خود میبسته؛ این پس از مرگ او بوده که پسرش صدرالدین به هوس سیدی افتاده و با خواب و کوشش مریدان چنین تباری برای خاندان خویش بسیجیده. نیز به این برخوردم که شاهاسماعیل که با شمشیر ایران را از سنیان میپیراست، شیخ نیای بزرگ او، سنی میبوده.»
آنچه خواندید جملات احمد کسروی در مقالهای به نام «شیخ صفی و تبارش» بود که در سال ۱۳۰۵ خورشیدی، یعنی در ابتدای دوران پهلوی اول، در مجله آینده به چاپ رسید. کسروی که زبانشناس و نسخهشناس بود در این مقاله مفصل، استدلال میکند که شیخصفی، نیای بزرگ شاهان صفوی، نه تنها خود سنیمذهب بوده است، بلکه برخلاف ادعای رسمی حکومت صفوی، به هیچ وجه سید نبوده و تبارش به موسای کاظم، امام هفتم شیعیان، نمیرسد.
مهمترین سندی که حکومت صفوی، بهویژه از زمان شاهتهماسب، یعنی جانشین شاهاسماعیل، با تکیه بر آن، ادعای سیدبودن خاندان حاکم را طرح میکرده، رسالهای به نام صفوهالصفاء به تالیف ابنبزاز است. کسروی نشان میدهد که نسخه اصلی این رساله، بارها و بارها تحت عنوان تصحیح و تنقیح مورد تحریف قرار گرفته، حکایتهایی به آن افزوده شده و مطالبی هم از آن حذف گردیده است. منطق این کموزیاد کردن چیزی نبوده جز تبلیغات رسمی حکومت.
سلسلهای که برای اولینبار در تاریخ ایران خود را شیعه معرفی نموده و مذهب رسمی ایرانیان را هم شیعه نامیده، چطور میتوانست از امتیاز سیدبودن بیبهره باشد و اجازه دهد یک گروه اجتماعی دیگر با عناوین فوقالعاده مورد احترام مانند سید، یا معادلهای آن، مانند میر یا حتی شاه، با شجرهنامههایی در دست که ادعایشان را ثابت میکرد، مدعی برتری بر خاندان حاکم باشند؟ بنابراین شاید بتوان حتی ادعا کرد که جعلکردن یک شجرهنامه که سیدبودن خاندان حاکم را اثبات کند، نه فقط تبلیغاتی از باب محکمکاری و بالابردن ارجوقرب خاندان حاکم نزد مردم شیعه بوده، بلکه یک ضرورت در مناسبات قدرت هم بوده، تا در درازمدت، حکومتی که با زحمت به دست آمده است، به دست خاندان دیگری نیفتد. برای آنها که با تکیه بر نظام ارزشگذاری مذهبی بر سر کار آمده بودند، تصاحب همه آنچه که ارزش شمرده میشود، ضرورتی برخاسته از منطق قدرت و رقابت بر سر آن بود.
در نسخههای مختلف رساله صفوهالصفاء اثر ابنبزار، یا بهتر بگوییم، در آنچه به نام ابنبزاز در این رساله بجامانده، شجرهنامهای برای شیخصفیالدین اردبیلی ذکر شده که تبار او را به امام هفتم شیعیان، یعنی موسای کاظم میرساند. در نسخههای مختلف، تبار شیخصفیالدین تا هفتمین جدش یعنی «فیروزشاه زرینکلاه»، یکسان است. اما از تبار هفتم به قبلتر، میان نسخهها اختلافاتی دیده میشود. آنچه شایسته ذکر است اینکه نامهایی به میان میآید که در هیچ اثری از آنها ذکری نشده و به نظر نامسازی صرف میآید. از سوی دیگر، حکایتهایی در نسخههای موجود هست که نبود یک شجرهنامه رسمی را در خاندان شیخصفی علنی میکند. مثلا به حکایتی که در ادامه میآید توجه کنید که نقل از شیخصدرالدین، فرزند شیخصفیالدین است:
«سلطانالمشایخ فیالعالمین، شیخصدرالدین، ادامالله برکته، فرمود که شیخ قدسسره، فرمود که در نسبت ما سیادت هست. لیکن سوال نکردم که علوی یا شریف، وهمچنان مشتبه ماند.»
در سنت شیعیان، آنها که از سمت پدر سید بودند، سید علوی، و آنها که از سمت مادر سید بودند، سید شریف نامیده میشدند. این خود تمهیدی برای تسری هویت مذهبی از نسلی به نسل بعد، با یک نشانه یا یک اندیس در سنت دینی بود. اما نکتهسنجیهای کسروی درست همینجا آغاز میشود. آنچه از زبان شیخصدرالدین، فرزند شیخصفی، در این حکایت و دو حکایت دیگر با مضمونی مشابه طرح میشود، دلالت بر نبود یک شجرهنامه حتی نزد خود شیخصفی میکند. اگر حتی معلوم نبوده که از سمت پدر یا مادر سید بودهاند، بنابراین شجرهنامهای هم موجود نبوده است. اگر موجود بوده، برای شیخصدرالدین علویبودن یا شریفبودن مجهول نمیمانده و جای پرسش باقی نمیگذاشته است. بنابراین آنچه که بهعنوان شجرهنامه در این رساله ذکر میشود، در دورانی پس از دوران زندگی شیخصفی، ساخته و پرداخته شده است.
کاتبان صفوهالصفاء ادعا کردهاند که اگر شیعهبودن و سیدبودن شیخصفی در زمانه او امری مشهور و آشکار نبوده، علتش تقیه شیخصفی بوده است. او ناچار بوده که در میان اکثریت سنیمذهب با دولتهایی متعصب، تقیه، یعنی پنهانکاری از روی مصلحتجویی، بکند.
کسروی یادآوری میکند که شیخصفی از قضا در دورانی زندگی میکرده که یکی از حکمرانان مغول، شیعه را مذهب رسمی اعلام کرده بوده است. او دراینمورد مینویسد:
«شیخصفی در آخرهای زمان مغول میزیسته، و او با سلطانابوسعید، آخرین پادشاه بنام مغول، در یک سال بدرود زندگی گفتند. درآنزمان، از کیشهای اسلامی سه کیش شافعی، حنفی و جعفری در ایران رواج میداشت. به این معنی مردم به دو دسته بودند: سنی و شیعی. چنانکه میدانیم خانواده چنگیز، خود کیش ویژهای نمیداشتند. ازاینرو، شاهان و شاهزادگان فراوان آن خانواده در هر کجا که میبودند، هر یکی کیشی برای خود برمیگزید. چنانکه برخی بتپرست، و برخی نصرانی، و برخی مسلمان میبودند. در ایران نیز چند تن از ایشان مسلمان گردیدند. نخستشان، تکودار مغول و دومشان، غازان مغول بودند که چون پادشاهی یافتند سلطاناحمد و سلطانمحمود نامیده شدند. اما سومشان که سلطانمحمد خربنده یا خدابنده، برادر غازانخان میبوده، چون در سال ۷۰۳ بر تخت نشست، کیش سنی میداشت، ولی دیری نگذشت که به راهنمایی برخی از امیران خود به شیعیگری گرویده، پافشارانه به رواج آن کیش کوشید. در سکهها، نام دوازدهامام را نویسانیده، فرمود در همه شهرها خطبه به نام امامان خوانند و به مردم بغداد و اسپهان و شیراز که سر از این فرمان پیچیده بودند، بسیار سخت گرفت. پس پیدا ست که در زمان مغول، شیعیگری، نخست در سایه آزادی که به کیشها داده شده بود و دوم به پشتیبانی این سلطانمحمد پیشرفت بسیاری در ایران کرده بوده؛ با این حال، هنوز سنیان بیشتری میبودهاند. چنانکه از نوشتههای حمدالله مستوفی و همچنین از گفتههای ابنبطوطه، جهانگرد مغربی که در آن زمان به ایران رسیده، فهمیده میشود در آخرهای زمان مغول در ایران کیش شافعی شناختهتر و پیروان آن در همهجا بیشتر میبودهاند. پس از آن، جایگاه دوم را کیش شیعی میداشته، پس از همه کیش حنفی میبوده. اما داستان تقیه از ریشه دروغ میباشد. زیرا شیخ صفی در زمان سلطانمحمد خدابنده میزیسته که گفتیم پافشارانه به رواج شیعیگری میکوشید و در سکه نامهای امامان را مینوشت. پس از مرگ او، که پسرش ابوسعید جانشین شد، راست است که این پادشاه پیروی از پدرش ننموده، شیعیگری را دنبال نکرد ولی به شیعیان آزاری نرسانید و به آنان سخت نگرفت. چنانکه گفتیم، در این زمان شیعیان در ایران، گروه بزرگی میبودند و جای ترس و تقیه نمیبود. گذشته آنکه در زمان مغولها، همه کیشها در ایران آزاد میبودند.»
گذشته از همه این توضیحات، کسروی علاوه میکند که مطابق با گزارش حمدالله مستوفی درباره مردم اردبیل که میگوید «اکثر، بر مذهب امام شافعیاند و مرید شیخصفیالدین اردبیلی، علیه الرحمهاند»، هیچ قابل تصور نیست که مردم شافعیمذهب اردبیل، مرید یک شیخ شیعهمذهب بوده باشند.
اما این سلطانمحمد خربنده یا خدابنده که پیش از حکومت صفویان، مذهب شیعه را رسمی اعلام کرد و سکه به نام دوازدهامام شیعی زد، که بود؟ و چرا «خربنده»؟
اگر تعجب نکنید و نخندید، سلطانمحمد خربنده، در واقع نیکلاس بود. مادر او که مسیحی بود و در برخی منابع نام او را اوروکخاتون نوشتهاند، به احترام پاپ وقت که نیکلاس چهارم بود، نام فرزند خود را نیکلاس گذاشت. نیکلاس سالههای اول، تا وقتی که مادرش زنده بود، مسیحیت را هرگز ترک نکرد. او در دوران کودکی و نوجوانی، به عنوان امیر خراسان، حکومت میکرد تا اینکه غازانخان، برادرش که ایلخان مغول در ایران بود، درگذشت. او توانست رقبای خود را که برای جانشینی غازانخان دندان تیز کرده بودند، با ارتکاب به قتل سیاسی از پیش پای خود بردارد. برادرش غازانخان، وقتی زنده بود اصلاحاتی را در ایران آغاز کرده بود و آرزو داشت که شهر بزرگی به نام خود در ایران برپا کرده و به پایتخت خود تبدیل نماید. غازانخان هم در سفر به نجف و کربلا، شیعه شده و دستور داده بود که خطبه به نام اهل بیت بخوانند. در این زمان نیکلاس سالهای اول که به فشار علمای مذهب حنفی در خراسان، مسلمان شده و خود را محمد نامیده بود، به پیروی از برادر بزرگتر خود به تشیع هم متوجه شد. موضوع تغییر نام او به خربنده این است که در کودکی مریض شد و مبتنی بر باورهای خرافی مغولی که البته در همهجای دنیا سابقه دارد و ردی بجا گذاشته، نامش را به خربنده تغییر دادند تا بلا را از او دور گردانند. رشیدالدین فضلالله همدانی، مورخ و دیوانسالار دربار غازانخان در کتاب خود توضیح میدهد که خربنده به حساب حروف ابجد، سایه خاص خداوند معنا میدهد. اما این سایه خاص خداوند وقتی با فشار علمای مذهب حنفی، مسلمان شد، خربنده را خدابنده کرد. وقتی در ۲۳سالگی، درپی مرگ غازانخان به حکمران بلامنازع ایران تبدیل شد، دربارش محل رقابت علمای ادیان و مذاهب مختلف بود تا این سلطان مغول را به آیین خود درآورند و از برکات تبدیل شدن مذهب خود به مذهب رسمی کشور، برخوردار گردند. نوشتهاند این کشمکش طوری بود که صدای اعضای خاندان مغولیاش هم در آمد و آنها هم به نوبه خود، خربنده سابق و خدابنده فعلی را به آیین آبا و اجدادیاش دعوت کردند. اما سلطان وقت ایران که در حکومت کردن، برادر درگذشتهاش را الگو قرار داده بود و در اغلب موارد، گماشتگان او را در کار ابقا کرده بود، مذهب شیعه دوازدهامامی اختیار کرد و دستور داد تا به نام دوازدهامام شیعی، سکه بزنند. او در این مورد هم، از برادر بزرگتر خود، غازانخان الگو گرفته بود. بنابراین سلطانمحمد خدابنده، که پس از تاجگذاری به خود لقب «اولجایتو»، یعنی «آمرزیده» داد، اولین سلطانی نیست که مذهب شیعه را در ایران رسمی کرد. اما در بخش بزرگی از دوران حکومتش، شیعه دوازدهامامی مذهب رسمی کشور بوده است. پس شیخصفیالدین اردبیلی، نیای بزرگ خاندان صفویه که در دوران او زندگی میکرد، چنانکه از قول احمد کسروی شنیدید، نیازی به تقیه نداشته است.
گفته میشود که سلطانمحمد خدابنده، در اواخر عمر، مذهب شیعه را ترک کرده و دوباره مسلمان حنفی شده است. این سلطان مغول احتمالا رکورددار تغییر دینوآیین در میان سلاطین بوده است.
«اوضاع زندگانی زرتشتیان ایران، پس از چیرگی تازیان بهویژه پیش از دوره ناصرالدینشاه قاجار و قبل از سلطنت شاهنشاه فقید، رضاشاه پهلوی، بسیار خراب بوده، در حال فقر و بیچارگی، مسکنت و مذلت و ستم بیپایان روزگار میگذرانیدند. حتی در دوره پادشاهی شاهعباس صفوی که ایران روی آبادی و امنیت به خود دید، زرتشتیان ایران مانند گذشته تحت فشار بودند. زرتشتیان یزد در نامه خویش به زرتشتیان هند، مورخه بهمنروز و اردیبهشتماه سال ۱۰۰۵ یزدگردی، برابر با دوشنبه جمادیالثانی سنه ۱۰۴۵ هجری، راجع به سختیهایی که در آخر هزاره یزدگری رویداده و گروهی انبوه را از بین برده و واقعه سال ۹۹۷ یزدگردی در زمان پادشاهی شاهعباس، سخن رانده، مینویسند که وضعیت زرتشتیان بسیار سخت است و اخیرا دو نفر از آنها را مقتول و کتب مذهبی و بسیاری نسخ خطی زند اوستا را تباه و به غارت بردهاند. شاهعباس در حدود سال ۹۹۵ یزدگردی جمعی کثیر از زرتشتیان را از اطراف ایران کوچانده و در قریه جدیدالاحداث خود به نام گبرآباد یا گبرستان وصل به جلفا اصفهان منزل داد. حتی بسیاری از فضلا و دانایان و کشاورزان قوم را که در یزد و کرمان با خویشان و بستگان خود به آرامش میزیستند به اجبار در اصفهان ساکن ساخت. فرزانه سیاوخشپور منوچهر که یکی از آنهاست در ضمن اشعار خویش از این پیشامد صحبت میدارد. امروز اثری از آثار گبرآباد که سیاحان اروپایی از آن سخن میرانند به نظر نمیرسد. سیاح رومی موسوم به پترو دلا واله Pietro della Valle، در نامه خویش از اصفهان مورخه ۸ دسامبر ۱۶۱۷ میلادی راجع به فقر و بیچارگی زرتشتیان در گبرآباد مینویسد: «خانههای گبران پست و حقیر است. همه بینوا و عاری از زر و زینت میباشند. بینوایان اسلام، نسبت به آنها توانگر محسوب میشوند. گبرها شغل و کسبی ندارند و همه مزدور و کارگرند و با مشقت و سختی بسیار امرار معاش مینمایند.» او در ضمن نامه اظهار میدارد: «روزی از گبری پرسیدن شما چه ملتی هستید و پرستش شما کدام است؟ گفت ما بهدین هستیم و خدای یکتا را میپرستیم. آتش، آفتاب، ماه و ستارگان را ایزدان و مظهر تجلی انوار آفریدگار میدانیم.» چون گفتم دین ما برخلاف دین شماست، زن او که پهلویش ایستاده بود و سخنان ما را میشنید با تعجب فریاد کرده پرسید چطور ممکن است خدا را نشناسد و نپرستد؟ آنگاه متوجه شدم که «مسلمانان بیجهت این مردم را کافر خوانده و مردود میدانند.»»
آنچه خواندید از کتاب تاریخ زرتشتیان پس از ساسانیان به نوشته رشید شهمردان است که در فروردین ۱۳۶۰ خورشیدی در تهران منتشر شده است. در این بخش که از فصل «اوضاع اجتماعی زرتشتیان ایران در یک سده اخیر» انتخاب شده بود، از فشاری که در دوران صفویه به اقلیت زرتشتی وارد میآمد صحبت شده است. اگرچه پس از حمله اعراب، در همان دو الی سه قرن اول هجری قمری، پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی، روند حاشیهنشین شدن زرتشتیان آغاز شده بود و موج مهاجرت بهدینان از فلات ایران، حتی به مقصد چین و هند، راه افتاده بود، اما سیاست دینی شاهعباس، موج بزرگ دیگری ایجاد کرد و موجب مهاجرت گسترده زرتشتیان از سرزمین آبا و اجدادی خود به هندوستان شد.
در اپیزودهای بعد، ضمن پیگیری سیاست هویتی شاهان صفوی به نفع شیعیگری، مطالب بیشتری در مورد زرتشتیان خواهید شنید.